داستانك: آرزو كن تا براورده كنم...

۴ بازديد

مردي به پيش زنش امد و گفت نميدانم امروز چه كار خوبي انجام دادم كه يك فرشته به نزدم امدو گفت كه يك ارزو كن تا من فردا براورده كنم

.زن به او گفت : ما كه ۱۶ ساله بچه اي نداريم ارزو كن كه بچه دار شويم.

مرد رفت پيش مادرش و ماجرا را براي او تعريف كرد , مادرش گفت : من سالهاست كه نابينا هستم پس ارزو كن كه چشمان من شفا پيدا كند.

مرد از پيش مادر به نزد پدرش رفت , پدرش نيز به او گفت من خيلي بدهكارم و قرض و قوله زياد دارم از اون فرشته تقاضاي پول زياد كن

تا مشكلات من هم حل شود !

مرد هر چه فكر كرد هواي كدامشان را داشته باشدو ارزوي او را براورده كند بيشتر و بيشتر افسرده ميشد، همسرش را شاد كند ؟ يا ديده مادر را روشن كند ؟ يا غم بي پولي پدر را از روي دوش او بردارد ؟

تا صبح به اين موضوع فكر ميكرد تا اينكه صبح به نتيجه دلخواه خود رسيد !

فرشته كه نزد او امد به او گفت : ارزو دارم كه ماردم بچه ام را در گهواره اي از طلا ببيند !!

آري او آرزويي كرد تا دل همه را شاد كند , چقدر خوب است ما هم كمي فكر كنيمو عجولانه تصميم نگيريم تا بهترين محصول را بدست آوريم.


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد