مردي به پيش زنش امد و گفت نميدانم امروز چه كار خوبي انجام دادم كه يك فرشته به نزدم امدو گفت كه يك ارزو كن تا من فردا براورده كنم …
.زن به او گفت : ما كه ۱۶ ساله بچه اي نداريم ارزو كن كه بچه دار شويم.
مرد رفت پيش مادرش و ماجرا را براي او تعريف كرد , مادرش گفت : من سالهاست كه نابينا هستم پس ارزو كن كه چشمان من شفا پيدا كند.
مرد از پيش مادر به نزد پدرش رفت , پدرش نيز به او گفت من خيلي بدهكارم و قرض و قوله زياد دارم از اون فرشته تقاضاي پول زياد كن
تا مشكلات من هم حل شود !
مرد هر چه فكر كرد هواي كدامشان را داشته باشدو ارزوي او را براورده كند بيشتر و بيشتر افسرده ميشد، همسرش را شاد كند ؟ يا ديده مادر را روشن كند ؟ يا غم بي پولي پدر را از روي دوش او بردارد ؟
تا صبح به اين موضوع فكر ميكرد تا اينكه صبح به نتيجه دلخواه خود رسيد !
فرشته كه نزد او امد به او گفت : ارزو دارم كه ماردم بچه ام را در گهواره اي از طلا ببيند !!
آري او آرزويي كرد تا دل همه را شاد كند , چقدر خوب است ما هم كمي فكر كنيمو عجولانه تصميم نگيريم تا بهترين محصول را بدست آوريم.